پيش نوشت: با تشكر از دوست بزرگوارم، جناب آقاي دكتر سها زمزم كه دست نوشتهي مقالهي مفيد خويش را در اختيار من قرار دادند...
به نظرم انسان شدن يك پروژه است و تكليف ما اصولا اين نيست كه بدانيم كيستيم بلكه اين است كه خودمان را بيافرينيم. با اين حال عدهي كثيري در اين بين به غلط در پي شناخت خويشند و عده اي ديگر در اين آفرينش، خويشتن-خويش را از دست مي دهند.
همگي ما اصولا زندگي را همچون خوابگردها مي گذرانيم و به نظرم تعريف دور و دراز از انسانها به عنوان موجودات منطقي كاملا گمراه كننده است، بيشتر ما قبل آنكه خردمندان سرشار از احساس باشيم، بي خردان-بي احساسيم- و در اين مسير هر چه بيشتر به سركوب احساساتمان ادامه دهيم، مسير پيش روي ما تحريف در درك واقعيات خواهد بود و از استعداد خود براي خلاقيت و ابتكار عمل بهره نخواهيم برد و سرانجام تنها موجوداتي وابسته به ديگران، شرايط و مقتضيات عصر و اقليم خويش خواهيم شد.
ما در اين دنيا وجود داريم و احمقانه است كه خود را مجزا و منفك از دنيايي كه در آن افكنده شدهايم، بپنداريم، زيرا در اين صورت زندگي خود را به صورت بدلي و غير واقعي، بر اساس توقعات ديگران مي سازيم، در حالي كه اگر اين دريافت از احساس مبهم را به آگاهي روشن تبديل سازيم، راه حل مثبت تري دربارهي اين كه چگونه مي خواهيم باشيم، به دست ميآوريم. وجود فضاي خالي-نيستي-بين كل گذشتهي ما و زمان حال، به ما امكان ميدهد، تا آنچه را كه ميخواهيم انتخاب كنيم. اما عامهي مردم در وجود فضاي ناهشيار نيستي-و هستي وابسته به ديگران سردرگمند. صرف نظر از اين كه چه بوده ايم، اكنون مي توانيم باشيم، باشيم به صورتي كه تنهاييم اما با وجودي مستقل از ديگري.
عموم انسانها در يك حالت بينابيني زندگي مي كنند، يعني هرگز فقط «من» وجود ندارد بلكه هميشه ديگري نيز هست و يا سايه اش به طور مستمر وجود دارد. «من» آنها عامل نيست، بلكه معلول است و بسته به اين است كه آن ديگري وجود دارد يا نه؟ كه در اين صورت رابطه به صورت «منِ آن» يا من ديگري در ميآيد. بنابراين انساني پديد مي آيد كه ]در او،[ هميشه «من»، با ديگري امكان پذير مي شود و امكان وجود معني را به «من» ميدهد و بدينسان انسان قادر خواهد بود كه ديگر مسئول خويش نباشد، اين همان چهره و تصوير انساني است كه هميشه و همه جا ميبينيم.
از اين روي «معني» حاصل پي بردن به اين نكته است كه چگونه در اين جهان افكنده شده يا قرار داده شدهايم. تنها و يا با ديگري؟ اصولا اين همان اضطراب بنيادي انسان است كه فروم پايه و اساس اين اضطراب را ترس از آزادي ميداند كه بر وجود ما سيطره افكنده. زيرا ابناي بشر زائيدهي زندانند و آزادي از اين زندان، اضطراب عميقي را پديد ميآورد.
اگرچه افراد و ابناي بشر به نام آزادي در حركتند اما با حركت آزادي بخش خود روز به روز زندان خويش را مي گسترند. تكنولوژي و فن آوريهاي جديد نمونهي بارز اين زندان است كه روز به روز اضطراب عميقتري را به انسان مدرن تزريق ميكند، كوهي از آيتمهاي غيرقابل شناخت و غير قابل توصيف كه لحظه به لحظه انسان را به واقعه ي هولناك بي هويتي نزديك ]و نزديكتر[ ميكند.
زميني ]دچار[ مدرنيته كه رگه هاي ديرياب وجود، و هستي انسان را در هم ميشكند، يا لااقل هر انگيزهاي بر تنهايي يا تجربهي خويشتن را براي احساس كردن و احساس شدن، محكوم مي كند و اين احساس نكردن، همان آفت ويرانگري است كه انسان با دست خود آفريده تا خود را از ترس آزادي واقعي، رها سازد.
در اين ميان اصولا افراد هويتشان را به دو گونه تعريف ميكنند. يا به صورت حركت خلاقانه و نو و يا به صورت، توصيف فرد ديگري كه خارج از آنهاست بدين ترتيب به جاي اين كه براي تاييد به خودشان حركت كنند به دنبال آنند كه ديگري آنها را تاييد كند. بنابراين هيچگاه در نمي يابند كه اين همان زندان حقيقي است كه به نام آزادي به سوي آن حركت كرده اند.
وقتي كه ما زندگي و از همه مهمتر خود را احساس نمي كنيم، اسير زندان دروني خويش مي گرديم و در ناآگاهي احساسي روزگار را سپري مي كنيم. افراد در اين ناآگاهي زندگي، به خاطر دلمشغولي ناهشيار كه مشخصا محتوايش نيز ناهشيار است، به برنامهريزي براي آينده اي مبهم ميپردازند و سعي مي كنند با انجام دادن همزمان كارهاي زياد به اين مهم دست يابند، غافل از آنكه آنچه از دست مي دهند بهاي عظيمي است كه خود از آن بيخبرند، يعني در اين جريان، حال خويش را از دست داده، برنامهاي پوچ براي ابهامات آينده برگزيدهاند و همچنان ناهشيار وجوديشان با بايگاني خاطرات گذشته، پايشان را هر زمان به گل مي نشاند.
اين افراد در حقيقت مي ترسند از اين كه دريابند هيچ كسي نيستند، بنابراين خود را در كس ديگري جستجو مي كنند و به شدن به ديگران وابستهاند. آنها ميترسند كه اگر نقابشان را كنار بزنند، ديگران ببينند كه بدنهاي توخالي و موجودي ميان تهي هستند كه هيچ چيزي در آنها به صورت عميق وجود ندارد. انساني ميان تهي كه در هيچ چيز و يا هيچ هويتي ريشه ندارد، ناچارا به دنبال ريشه اي محكم به شاخ و برگهاي ديگري ميآويزد. ريشه نداشتن يا اگر داشتن و آن هم در هيچ، بلاييست كه تا پايان عمر ماسك و نقاب بدلي را براي اين افراد به ابزاري تبديل مي كند كه زندگي، وابسته به آن است، اين نقاب در هر لحظه و هر جا نقشي را ايفا مي كند كه هر روز به وابستگي فرد به ديگران و تهي شدن از درون كمك فزايندهاي مي كند، سرانجام تبديل به انسان نقاب وارهاي مي گردند كه هر لحظه با كوچكترين حركت و سمبوليزه شدن جايگاه، نقاب فرو مي پاشد و فرد، به يكباره دچار بحرانهاي هويتي و وجودي مي گردد.
بدينسان معنا و مفهوم ريشه دار بودن در هويت و برنامهي مشخص براي بازآفريني خود و مرور گذشتهاي كه در وجود هر انسان پنهان است، معلوم مي گردد و ضرورت وجودي و آفرينش دوبارهي خودمان و مستقل بودنمان از غير من جاي خود را باز مي يابد.
اگر بپذيريم كه بخشي از وضعيت انسان تجربهي تنهاي است، مي توانيم از تجربهي توجه كردن به خود و احساس كردن جدايي خويش از ديگري، بهره مند شويم. احساس انزوا دقيقا زماني ايجاد مي شود كه تشخيص دهيم نميتوانيم براي تاييد شدن خودمان به ديگران وابسته باشيم، از اين روي بايد تنها تصميم بگيريم كه چگونه مي خواهيم زندگي كنيم. قبل از آنكه بتوانيم در كنار ديگري بايستيم، بايد قادر باشيم كه تنها بايستيم، اگر بخواهيم در زندگي ديگران مهم باشيم و احساس كنيم كه حضور ديگران در زندگي ما اهميت دارد بايد بتوانيم تنهايي خويش را تجربه كنيم كه ما اگر هر لحظه از زندگي احساس كنيم كه از چيزي محروم شدهايم، بايد انتظار رابطهي انگلي و هم زيستي با ديگران را داشته باشيم. اگر به دنبال اين باشيم كه وضعيت تنهايي خويش را سر و سامان بخشيم، وجودمان را از دست خواهيم داد، زيرا بايد بپذيريم كه در نهايت ما تنها هستيم.
اگر چه آگاهي از تنهايي مي تواند ترسناك باشد و شايد اين يكي از دلائل عمده ي وابستگي ابنا بشر به يكديگر است، اما انساني كه شهامت مواجه شدن با اين ترس را به خود بدهد، به معناي واقعي آزادي را تجربه خواهد كرد و ديگر هر لحظه ترس را با خود حمل نخواهد كرد و به طور مداوم به دنبال تجربهي يك همراه جديد نخواهد بود.
اكثر مردم به خاطر ترسي كه از پرداختن به تنهايي دارند، گرفتار الگوهاي تشريفاتي ملاحظه كاري در ارتباط با يكديگر مي شوند، عشق واقعي، معنا و مفهوم خويش را از دست داده و تبديل به الگويي در جهت جدايي و فرار از تنهاي خويش و تثبيت ابژهاي و هويتي وجود در اين جهان مي گردد. عشق به ديگري تمنايي مي شود كه تنها ما را در پله اي امن تر از تجربه ي ترس از تنهايي قرار مي دهد و همين افراد گرفتار الگوي رفتاري، فرهنگي و اجتماعي قالبي مي شوند تا از تجربهي تنها بودن دوري كنند.
از اين روي به نام پيشرفت اجتماعي، فرهنگي، طبقهاي و... خود را گرفتار رابطه با فرد ديگري غير از «منِ» وجوديشان مي كنند تا ترس از تنهايي را پنهان و سركوب سازند، كه در اين راستا معني تقلبي و غير واقعي براي هويت وجود خويش و هويت دروغين ديگران مي سازند و در سراب يك همراه واقعي، سرگردان، زندگي را به پايان ميبرند
نظرات شما عزیزان: