گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم
نه لبخند می زنیم نه شکایت می کنیم ،
فقط احمقانه سکوت می کنیم ...
چه مغرورانه اشک ریختیم ،
چه مغرورانه سکوت کردیم ،
چه مغرورانه التماس کردیم ،
چه مغرورانه از هم گریختیم ...
غرور هدیه ی شیطان بود و عشق هدیه ی خداوند ...
هدیه ی شیطان را به هم تقدیم کردیم و هدیه ی خداوند را پنهان کردیم
الهى ! روزم را چون شبم روحانى گردان و شبم را چون روز نورانى
الهى ! اگر ستارالعيوب نبودى ، ما از رسوايى چه مى كرديم !
الهى ! در خلقت شيطان كه آن همه فوايد و مصالح است ، در خلقت ملك چه ها باشد؟
الهى ! از شياطين جن بريدن دشوار نسبت ، با شياطين انس چه بايد كرد؟
الهى ! توبه از گناه آسمان است ؛ توفيق ده كه از عبادت مان توبه كنيم !
فراق یار
گفتم فراق تا کی؟
گفتا که تا تو هستی
گفتم که روی خوبت، از من چرا نهان است؟
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عيان است.
گفتم که از که پرسم جانا نشان کويت؟
گفتا نشان چه پرسی؟
آن کوی بی نشان است!
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نيز شادمان است!
گفتم که سوخت جانم در آتش نهانم
گفت آنکه سوخت او را کی نادی فغان است؟
گفتم فراغ تا کی؟
گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همين است؟
گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی است
گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بيفزا
گفتا که رايگان است
گفتم ز فيض بپذير اين نيم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهی تو جان است.
نیایش حضرت رضا علیه السلام :
بار الهی
مرا از دلهره ملاقاتت درامان دار،
و مرا از خاصّان و دوستانت قرار ده،
پیشاپیش، خواسته و سخنم را آنچه سبب ملاقات و دیدن تو مى شود قرار دادم
اگر با این همه، خواسته ام را رد كنى ،
امیدهایم به تو به یأس مبدّل مى گردد،
همچون مالكى كه از بنده خود گناهانى دیده و او را از درگاهش رانده،
و آقایى كه از بنده اش عیوبى دیده و از جوابش سر باز مى زند.
واى بر من اگر رحمت گسترده ات مرا فرانگیرد،
اگر مرا از درگاهت برانى ، پس به درگاه چه كسى روى كنم؟
اما...
اگر براى دعایم درهاى قبول را گشوده،
و مرا از رساندن به آرزوهایم شادمان گردانى ، چونان مالكى هستى كه لطف و بخششى را آغاز كرده،
و دوست دارد آن را به انجام رساند، و مولایى را مانى كه لغزش بنده اش را نادیده انگاشته و به او رحم كرده است.
در این حالت نمى دانم كدام نعمتت را شكرگزارم؟
... آیا آن هنگام كه به فضل و بخششت از من خشنود شده، و گذشته هایم را بر من مى بخشایى ؟
... یا آن گاه كه با آغاز كردن كرم و احسان بر عفو و بخششت مى افزایى.
نکته هایی زیبا برای زندگی زیبا
یک- به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید .
دو- با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید، مهارت های مکالمه ای مثل دیگر مهارت ها خیلی مهم می شوند .
سه- همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرج نکنید و یا همان قدر که می خواهید نخوابید .
چهار- وقتی می گویید: دوستت دارم. منظورتان همین باشد .
پنج- وقتی می گویید : متاسفم. به چشمان شخص مقابل نگاه کنید .
شش- قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید .
هفت- به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .
هشت- هیچ وقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.
نه- عمیقاً و با احساس عشق بورزید. ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید .
ده- در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید .
یازده- مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید .
دوازده- آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید .
سیزده- وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید : چرا می خواهی این را بدانی؟
چهارده- به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیت های بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند .
پانزده- وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید : عافیت باشد .
شانزده- وقتی چیزی را از دست می دهید، درس گرفتن از آن را از دست ندهید .
هفده- این سه نکته را به یاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.
هجده- اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند.
نوزده- وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید .
بیست- وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود .
بیست و یک- زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید.
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند
خماری جانگزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
بهشت جاودان آنجاست
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟
· عشق به زیبایی را باید رشحه ای از رشحات تجلی جمالیه خداوند دانست، نه دامگه شیطان و منشا پلیدی و مایه شهوت انگیزی.
· عشق پاک و سالم عشقی است که همراه با آگاهی ، احساس مسئولیت ، انضباط نفس و دیگر فضیلتها باشد.
· نكته مهم آن است كه، در عشق ورزيدن به كسي خاص، فقط محبتي كه بالقوه در سراي دل آرميده بوده در شخصي واحد تمركز ميابد و فعليت پيدا مي كند. بر خلاف پندار رومانتيكها، حقيقت اين نيست كه تنها يك تن در عالم وجود دارد كه مي توان دوست داشت و شانس بزرگ زندگي در پيدا كردن آن يك نفر خلاصه مي شود و عشق به او سبب مي گردد كه آدمي از همه كس پاي پس كشد. عشقي كه نمي تواند جز به يك نفر متوجه شود خودش دليل آن است كه عشق نيست، بلكه يك بستگي ناشي از ساديسم و مازوخيسم است. در محبت، صفات و كيفيات بشري در قالب معشوق پيكر مي يابد و به اين سبب جنبه ي اثباتي كه در بن عشق نهفته به سوي او روان مي شود. عشق به يك نفر دليل عشق به آدمي است، و به خلاف پندار غالب، عشق به آدمي تصور انتزاعي نيست كه به دنبال دل سپردن به كسي خاص به وجود آيد و تجربه اي را كه با يك «موضوع» پديدار شده تعميم دهد. گرچه از لحاظ تكوين، عشق به بشر به طور اعم حاصل برخورد با افراد خاص است، اما پس از اين مرحله، بنيان عشق به معشوق را عشق به بشر تشكيل مي دهد.[1]
· كسي كه نمي تواند خود را دوست داشته باشد و فقط مي تواند ديگران را دوست بدارد. دوست داشتن در توان او نيست.
· عناصر تشكيل دهنده ي اساس آرزوها عشق است.
· مانوني: لازمه عشق واقعي و حقيقي بسيج شدن انگيزه هاي نفساني است كه بكلي از قيد تعارضات ناهشيار رها شده باشند، و عشق واقعي و حقيقي آن است كه ما آنچه را براي خود قائل هستيم براي ديگران هم قائل شويم. و ارزشهاي دائمي واقعيت انساني را نيز مشمول اين قاعده بدانيم ص 42-41
· سعيد اردوبادي: «عشق بيماريست، و مثل هر بيماري ديگر، دوره ي معيني دارد كه بايد سپري شود. هيچ داروئي نيست كه آن را وسط دوره، درمان كند، اين دوره، بايد با تمام تلخيها و خوشيهايش مدت زماني، ادامه داشته باشد»
· لازمه ي تلافي محبت و احترام، احترام متقابل است، نه عشق و دلباختگي، شايسته نيست كه اظهار محبت و حرمت كسي را با عشق خود تلافي كرد.
· دخترها معمولا از محبت و علاقه و گرفتاريها و دردسرهاي آن ـ هرچقدر هم سخت باشدـ باز لذتي معنوي مي برند.
· يكي از خصوصيات عشق و عاشقي، پيدايش فكر و خيالات زياد توام با شك و ترديدهاست، عشق گاهي يك احساس كوچك را بزرگ جلوه مي دهد و آن را به شكل ناهنجار و آزار دهنده اي در مي آورد.
· دو دسته از جوانان معني عشق را نمي فهمند اما عاشق ميشوند، دسته اول آنهائي هستند كه مي توانند فرد مورد نظر خود را دوست بدارند اما دوست داشتن آنها مبتني بر شناخت و اراده ي شخصي شان نيست، بلكه ناشي از اراده و خواست عوامل ديگر و واسطه هاي بيگانه از علايق معنوي آنهاست، مشخصا عشق اين افراد فاقد اصالت است. و انگيزه هاي ديگري آنها را ترغيب مي كند ، هدف اوليه و اساسي اين افراد به ويژه دختران تامين رفاه ظاهري است، و بدون ترديد منشا اصلي اين گونه تفكر، درك نادرست از فلسفه ي زندگي است. براي اين قبيل جوانان مهم نيست كه طرف مقابل كيست و شخصيت باطني او چگونه است اين افراد شايستگي انتخاب فرد دلخواه زندگي خود نيستند و فقط در فكر تامين نيازهاي ظاهري خويش هستند. دسته ديگر افرادي هستند كه عشقشان يا علاقه و كشش آنها زائيده شهوت است لذا آينده و سرانجامي ندارداين افراد كمتر در اجتماعات زندگي كرده اند و معمولا تصور ميكنند هر فردي را كه ديدند و از ظاهر او خوششان آمد مي توانند دوستش بدارند و با او ازدواج كنند لذا تصور ميكنند كه عاشق و دلباخته شده اند.
· يكي از خصوصيات عشق و عاشقي، پيدايش فكر و خيالات زياد توام با شك و ترديدهاست، عشق گاهي يك احساس كوچك را بزرگ جلوه مي دهد و آن را به شكل ناهنجار و آزار دهنده اي در مي آورد.
· خود خواهي با خويشتن دوستي سرو كار ندارد، بلكه با عكس آن يكي است. خود خواهي نوعي طمع و آز است و چون ديگر انواع اين صفت، سيري نمي پذيرد و به اين سبب هرگز رضايت نمي شناسد.... ريشه خود خواهي در فقدان محبت براي خويش تن است. كسي كه در خود موردي براي محبت و تحسين نمي يابد دائما از خود در اضطراب است. .. نگران خويشتن است، و چون از يك ايمني و رضايت اساسي بهره نمي برد، حريص است كه همه چيز را براي خودش محفوظ دارد. اين نكته در مورد افراد «خود شيفته» نيز صادق است، با اين تفاوت كه آنچه ايشان را مشغول مي دارد ستايش خود است، نه تحصيل اشياء ... به عقيده فرويد خود شيفته كسي است كه عشق خود را از ديگران بريده و متوجه خويشتن كرده است. قسمت اول اين عقيده صحيح، اما قسمت دوم آن نادرست است: خود شيفته نه خود را دوست دارد . نه ديگران را.[2]
· عشق از نگاه آنتونی رابینز: عشق احساسی سرکش و بی قاعده است زیرا تعادل در آن نیست. عاشق ترازنامه ای تنظیم نمی کند تا صفات خوب و بد معشوق را در ستون های بستانکار و بدهکار بنویسد و سپس اعداد و ارقام را به کامپیوتر بدهد تا ببیند نتیجه چه می شود.(بسوی کامیابی ص 105)
· عشق و اهانت: عشق اهانتها را بدست فراموشی نمی سپارد، عشق تنها هنگامی که تا مرحله رسوایی رسیده باشد، می تواند تلخی تحقیر و اهانتها را به فراموشی بسپارد، و گرنه هیچ عاشق شریف نمی تواند اهانتها را نادیده بگیرد. چون شرافت انسان است که اهانت را احساس می کند. 4ص 1818 تبریز مه آلود
· دوستی: دوستی تا زمانی که در آن صمیمیت و یکرنگی و صداقت مقدم بر همه چیز باشد، ادامه می یابد.
پيش نوشت: با تشكر از دوست بزرگوارم، جناب آقاي دكتر سها زمزم كه دست نوشتهي مقالهي مفيد خويش را در اختيار من قرار دادند...
به نظرم انسان شدن يك پروژه است و تكليف ما اصولا اين نيست كه بدانيم كيستيم بلكه اين است كه خودمان را بيافرينيم. با اين حال عدهي كثيري در اين بين به غلط در پي شناخت خويشند و عده اي ديگر در اين آفرينش، خويشتن-خويش را از دست مي دهند.
همگي ما اصولا زندگي را همچون خوابگردها مي گذرانيم و به نظرم تعريف دور و دراز از انسانها به عنوان موجودات منطقي كاملا گمراه كننده است، بيشتر ما قبل آنكه خردمندان سرشار از احساس باشيم، بي خردان-بي احساسيم- و در اين مسير هر چه بيشتر به سركوب احساساتمان ادامه دهيم، مسير پيش روي ما تحريف در درك واقعيات خواهد بود و از استعداد خود براي خلاقيت و ابتكار عمل بهره نخواهيم برد و سرانجام تنها موجوداتي وابسته به ديگران، شرايط و مقتضيات عصر و اقليم خويش خواهيم شد.
ما در اين دنيا وجود داريم و احمقانه است كه خود را مجزا و منفك از دنيايي كه در آن افكنده شدهايم، بپنداريم، زيرا در اين صورت زندگي خود را به صورت بدلي و غير واقعي، بر اساس توقعات ديگران مي سازيم، در حالي كه اگر اين دريافت از احساس مبهم را به آگاهي روشن تبديل سازيم، راه حل مثبت تري دربارهي اين كه چگونه مي خواهيم باشيم، به دست ميآوريم. وجود فضاي خالي-نيستي-بين كل گذشتهي ما و زمان حال، به ما امكان ميدهد، تا آنچه را كه ميخواهيم انتخاب كنيم. اما عامهي مردم در وجود فضاي ناهشيار نيستي-و هستي وابسته به ديگران سردرگمند. صرف نظر از اين كه چه بوده ايم، اكنون مي توانيم باشيم، باشيم به صورتي كه تنهاييم اما با وجودي مستقل از ديگري.
عموم انسانها در يك حالت بينابيني زندگي مي كنند، يعني هرگز فقط «من» وجود ندارد بلكه هميشه ديگري نيز هست و يا سايه اش به طور مستمر وجود دارد. «من» آنها عامل نيست، بلكه معلول است و بسته به اين است كه آن ديگري وجود دارد يا نه؟ كه در اين صورت رابطه به صورت «منِ آن» يا من ديگري در ميآيد. بنابراين انساني پديد مي آيد كه ]در او،[ هميشه «من»، با ديگري امكان پذير مي شود و امكان وجود معني را به «من» ميدهد و بدينسان انسان قادر خواهد بود كه ديگر مسئول خويش نباشد، اين همان چهره و تصوير انساني است كه هميشه و همه جا ميبينيم.
از اين روي «معني» حاصل پي بردن به اين نكته است كه چگونه در اين جهان افكنده شده يا قرار داده شدهايم. تنها و يا با ديگري؟ اصولا اين همان اضطراب بنيادي انسان است كه فروم پايه و اساس اين اضطراب را ترس از آزادي ميداند كه بر وجود ما سيطره افكنده. زيرا ابناي بشر زائيدهي زندانند و آزادي از اين زندان، اضطراب عميقي را پديد ميآورد.
اگرچه افراد و ابناي بشر به نام آزادي در حركتند اما با حركت آزادي بخش خود روز به روز زندان خويش را مي گسترند. تكنولوژي و فن آوريهاي جديد نمونهي بارز اين زندان است كه روز به روز اضطراب عميقتري را به انسان مدرن تزريق ميكند، كوهي از آيتمهاي غيرقابل شناخت و غير قابل توصيف كه لحظه به لحظه انسان را به واقعه ي هولناك بي هويتي نزديك ]و نزديكتر[ ميكند.
زميني ]دچار[ مدرنيته كه رگه هاي ديرياب وجود، و هستي انسان را در هم ميشكند، يا لااقل هر انگيزهاي بر تنهايي يا تجربهي خويشتن را براي احساس كردن و احساس شدن، محكوم مي كند و اين احساس نكردن، همان آفت ويرانگري است كه انسان با دست خود آفريده تا خود را از ترس آزادي واقعي، رها سازد.
در اين ميان اصولا افراد هويتشان را به دو گونه تعريف ميكنند. يا به صورت حركت خلاقانه و نو و يا به صورت، توصيف فرد ديگري كه خارج از آنهاست بدين ترتيب به جاي اين كه براي تاييد به خودشان حركت كنند به دنبال آنند كه ديگري آنها را تاييد كند. بنابراين هيچگاه در نمي يابند كه اين همان زندان حقيقي است كه به نام آزادي به سوي آن حركت كرده اند.
وقتي كه ما زندگي و از همه مهمتر خود را احساس نمي كنيم، اسير زندان دروني خويش مي گرديم و در ناآگاهي احساسي روزگار را سپري مي كنيم. افراد در اين ناآگاهي زندگي، به خاطر دلمشغولي ناهشيار كه مشخصا محتوايش نيز ناهشيار است، به برنامهريزي براي آينده اي مبهم ميپردازند و سعي مي كنند با انجام دادن همزمان كارهاي زياد به اين مهم دست يابند، غافل از آنكه آنچه از دست مي دهند بهاي عظيمي است كه خود از آن بيخبرند، يعني در اين جريان، حال خويش را از دست داده، برنامهاي پوچ براي ابهامات آينده برگزيدهاند و همچنان ناهشيار وجوديشان با بايگاني خاطرات گذشته، پايشان را هر زمان به گل مي نشاند.
اين افراد در حقيقت مي ترسند از اين كه دريابند هيچ كسي نيستند، بنابراين خود را در كس ديگري جستجو مي كنند و به شدن به ديگران وابستهاند. آنها ميترسند كه اگر نقابشان را كنار بزنند، ديگران ببينند كه بدنهاي توخالي و موجودي ميان تهي هستند كه هيچ چيزي در آنها به صورت عميق وجود ندارد. انساني ميان تهي كه در هيچ چيز و يا هيچ هويتي ريشه ندارد، ناچارا به دنبال ريشه اي محكم به شاخ و برگهاي ديگري ميآويزد. ريشه نداشتن يا اگر داشتن و آن هم در هيچ، بلاييست كه تا پايان عمر ماسك و نقاب بدلي را براي اين افراد به ابزاري تبديل مي كند كه زندگي، وابسته به آن است، اين نقاب در هر لحظه و هر جا نقشي را ايفا مي كند كه هر روز به وابستگي فرد به ديگران و تهي شدن از درون كمك فزايندهاي مي كند، سرانجام تبديل به انسان نقاب وارهاي مي گردند كه هر لحظه با كوچكترين حركت و سمبوليزه شدن جايگاه، نقاب فرو مي پاشد و فرد، به يكباره دچار بحرانهاي هويتي و وجودي مي گردد.
بدينسان معنا و مفهوم ريشه دار بودن در هويت و برنامهي مشخص براي بازآفريني خود و مرور گذشتهاي كه در وجود هر انسان پنهان است، معلوم مي گردد و ضرورت وجودي و آفرينش دوبارهي خودمان و مستقل بودنمان از غير من جاي خود را باز مي يابد.
اگر بپذيريم كه بخشي از وضعيت انسان تجربهي تنهاي است، مي توانيم از تجربهي توجه كردن به خود و احساس كردن جدايي خويش از ديگري، بهره مند شويم. احساس انزوا دقيقا زماني ايجاد مي شود كه تشخيص دهيم نميتوانيم براي تاييد شدن خودمان به ديگران وابسته باشيم، از اين روي بايد تنها تصميم بگيريم كه چگونه مي خواهيم زندگي كنيم. قبل از آنكه بتوانيم در كنار ديگري بايستيم، بايد قادر باشيم كه تنها بايستيم، اگر بخواهيم در زندگي ديگران مهم باشيم و احساس كنيم كه حضور ديگران در زندگي ما اهميت دارد بايد بتوانيم تنهايي خويش را تجربه كنيم كه ما اگر هر لحظه از زندگي احساس كنيم كه از چيزي محروم شدهايم، بايد انتظار رابطهي انگلي و هم زيستي با ديگران را داشته باشيم. اگر به دنبال اين باشيم كه وضعيت تنهايي خويش را سر و سامان بخشيم، وجودمان را از دست خواهيم داد، زيرا بايد بپذيريم كه در نهايت ما تنها هستيم.
اگر چه آگاهي از تنهايي مي تواند ترسناك باشد و شايد اين يكي از دلائل عمده ي وابستگي ابنا بشر به يكديگر است، اما انساني كه شهامت مواجه شدن با اين ترس را به خود بدهد، به معناي واقعي آزادي را تجربه خواهد كرد و ديگر هر لحظه ترس را با خود حمل نخواهد كرد و به طور مداوم به دنبال تجربهي يك همراه جديد نخواهد بود.
اكثر مردم به خاطر ترسي كه از پرداختن به تنهايي دارند، گرفتار الگوهاي تشريفاتي ملاحظه كاري در ارتباط با يكديگر مي شوند، عشق واقعي، معنا و مفهوم خويش را از دست داده و تبديل به الگويي در جهت جدايي و فرار از تنهاي خويش و تثبيت ابژهاي و هويتي وجود در اين جهان مي گردد. عشق به ديگري تمنايي مي شود كه تنها ما را در پله اي امن تر از تجربه ي ترس از تنهايي قرار مي دهد و همين افراد گرفتار الگوي رفتاري، فرهنگي و اجتماعي قالبي مي شوند تا از تجربهي تنها بودن دوري كنند.
از اين روي به نام پيشرفت اجتماعي، فرهنگي، طبقهاي و... خود را گرفتار رابطه با فرد ديگري غير از «منِ» وجوديشان مي كنند تا ترس از تنهايي را پنهان و سركوب سازند، كه در اين راستا معني تقلبي و غير واقعي براي هويت وجود خويش و هويت دروغين ديگران مي سازند و در سراب يك همراه واقعي، سرگردان، زندگي را به پايان ميبرند