پسرهمسایه ودخترهمسایه
(¯`·.¸¸.·'تنهایی'·.¸¸.·´¯)
بی تو بودن یعنی تنهابودن

 

بریم سراغ رضا: پسری کاملا ساده کمی خجالتی وقیافه قشنگی داره خوش تیپ هم بود لاغرم اندام. شاگرد دوم مدرسه پدرش سرپرست کارخانه ای است خلاصه پسره پول داری ست . مادرش هم درحال حاضر خانه دار یک خواهر داره پنچم ابتدای رضا پسری اخلاقش یکم تند ولی ته دلش چیزی نیست پدرش کاملا مواظب خانوادش است پس اینجا رضا میترسه کاری بدونه اجازه پدرش کنه، رضا اونقد پسری خوبی است که اصلا بیرون نمیاد که ببینه دخترهمسایشون کیه ، رضا سرویس داره واسه مدرسه سره ایستگاه منتظره اتوبوس می ایسته . هروز صبح که ناگهانی اتفاقی براش می افته...

بریم سراغ شیدا: دختری کاملا زیرگ کمی خجالتی دختر خوشکل وناز لاغر وخیلی خوش تیپ شاگرد دوم مدرسه پدرش کاره ازاد داره زیادم وضیعت مالی خوبی ندارن تک فرزند خونه است مادرشم درحال حاضر خونه دار، اخلاق شیدا کمی خوب وته دلش معرفت است، پدرش کاملا ساده ای داره دنبال این مسایل نیست، برعکس پدر رضا شیدا مدرسه اش چند خیابون اون ور تر است. ولی بعضی وقت ها از سره ایستگاه که رضا است رد میشه که اون روزهم رد شد که رضا...

****

داستان ازاینجا شروع شد: رضا اون روز شیدا رو دید و از اون خوشش اومد شیدا هم یه لبخندی بهش زد رضا هم چشمگی براش زد و شیدا رفت داشت پیاده میرفت، سرویس رضا هم اومد وسوار شد ورفت رضا، رضا رفته بود توفکر وافسوس میخور که نمیتونه باهاش دوست بشه میدونست دوست بشه ولی میترسیدچون تجربه ی نداشت وهنوزم به بلاغ نرسیده بود. اون روزم رضا امتحان مستمر داشت اما با این وضعی که داشت هرچی خونده بود از سرش پرید. شیداهم اون ور توفکر رضا بود شیدا یکم جلوتر بود اون میدونست که همسایشونه اما رضا نمیدونست واین برای رضا کمی سخت بود خلاصه رضا رفت سر جلسه امتحان برگ سوالات رو بهش دادن توش مونده بود آخه همه چی پریده بود ازش رضای که شاگرد دوم مدرسه بودالان نمیتونه سوالی جواب بده حرکاتش مثله کسی که عاشق شده.

معلم اومد بالا سرش گفت: رضا چته

رضا گفت: هیچی کمی سردرد دارم

معلم گفت:نمیتونی برو زنگ بزن پدرت بیاد دنبالت ببرد خونه بعدا امتحان بده

رضا گفت:باشه رفت زنگ زد خونه

پدرش باکمی ترس اومد مدرسه گفت رضا چته.

رضاگفت: هیچی سرم درد پدرش بردش خونه رضا همچنان تو فکر رضا اگه این وضع پیش بره اون ممکن درس اش ضیعف بشه خلاضه روز بعد فرا رسید.رضا اون روز تیپ کرده بود که نکومنتظر شیدا بود اما اون روز شیدا نیومد با باباش رفته بود مدرسه حال رضا گرفته شده بود شیدا هم اون ور ناراحت بود اونم رضا تودلش رفته بود رضا رفت مدرسه اما ناراحت بود مدرسه اش تموم وبرگشت خونه خیلی دلش گرفته بود نشست گریه کرد شیدا هم کنار پنچره که یه وقت رضا بیاد بهش اشاره بده ولی رضا اصلا کنار پنچره نمیرفت. روز سوم اومد رضا باز تیپ زده رفت و ایستاد منتظر که یه دفعه شیدا خوشکل شده بود که رضا ازتعجب داشت میمرد شیدا ازکنار رضا رد شد ورضا بهش گفت میتونم باهاتون دوست شم شیدا جوابی بهش نداد ورفت رضا ناراحت شد باخودش گفت چرا ! جوابمو نداد ترسیده بود شیدا رفت ورضا هم بازباناراحتی رفت به مدرسه درس اش ضیعف شده بود یه کم مدیر مدرسه پدرش رو به مدرسه دعوت کرد ودرمورده درس رضا حرف زدن ... روزچهارم رضا دل به دریا زده بود منتظر ایستاده بود شیدا اومد و رد ورضا رفت دنبالش باحالی که مدرسه اش درمیشد رفت پشت سره شیدا بهش میگفت جواب بده دوست میشی عاشقتم شیدا جوابی بهش نمیداد ورضا ازاین عصبی میشد ورضا سریع شماره تلفن براش نوشت وگفت منتظرم زنگ بزن شیدا شماره رو گرفت ولی جوابی بهش نداد شیدا رفت مدرسه رضا هم مدرسه اش دور بود واون روز توخیابون پرس میزد که وقت مدرسه اش بره مدیر زنگ زد پدرش که رضا مدرسه نیومد پدرش تعجب کرد گفت نه نیومد سابقه نداره رضا جای بره چند ساعت توخیابون ها بود و رفت رضا ترسیده بود پدرش خیلی عصبی بود وزدش ورفت تواتاق گریه میکرد فردا رفت باز دنباله شیدا بهش گفت خیلی نامردی من بخاطره تو پدرم زدم شیدا بدون جواب رفت شیدا دلش سوخت براش و اومد خونه زنگ براش زنگ...رضا خوشحال شده بودنمیدونست چیکار کنه.

شیدا سلام کرد ورضا گفت سلام خوبی چرا دیر زنگ زدی گفت من راستش تازه ازتوخوشم اومده ورضا گفت خونتون کجاست گفت واقعا نمیدونی رضا گفت نه شیدا گفت پاشو بیا کنارپنچره رضا رفت ودیدش چند دقیقه خشکش زده بود گفت توپیش خونه ما بودی من متوجه نشدم ولی مادرهاشون باهام دوست بودن رفت اومد دارن نزدیک امتحان نوبت دوم فرارسید وشیدا گفت زنگ نمیزنم تا بعده امتحانات خلاصه امتحاناشون رو دادن.

رضا بزرگ شده بود وبه سن بلاغ رسیده بود رضا رفت سوم وشیدا دوم خلاصه رضا دوستی پیدا کرد بنام حسین،حسین کمی پرو وشیطون ونامرد فهمید رضا با دختری دوسته ورضا بهش اعتماد کرد بهش گفت اینا رضا حسین رو برد نشونش بده شیدا رو خلاصه رفتن حرف زدن اینا حسین از شیدا خوشش اومد ویواشگی شمارشو از رضا دزدید حالا حسین اومد توزندگی رضا که شیدای که یکسال دنبالش یود ازش بگیر خلاصه زنگ زد شیدا گفت سلام من حسین دوست رضا رفت سراصل مطلب بهش گفت من عاشقت شدم به رضا چیزی نکو اینا شیدا بهش گفت من رضا رو دوست دارم باتوام دوست نمیشم گفت باشه فقط چیزی به رضا نکو شیدا گفت باشه یکباردیگه زنگ بزنی میگم بهش خلاصه خداحافظی کردن حسین رفت سراغ رضا بهش گفت شیدا بدردت نمیخوره ولش کن رضا دعواش کرد گفت به توچه حسین بس کن بعدا حسین گفت رضا لااقل امتحانش کن من شیدا رو میشناسم آدمی خوبی نیست رضا زیر بارنمیرفت گذشت گذشت گذشت ... تا زمان سربازی رضا فرا رسیده وباید بره خدمت شیدا خیلی عاشقه رضا، رضاهم عاشقه شیدا باهم قول دادن که برگرده ازدواج کنن رضا رفت خدمت وحسین رفت برای امتحان کردن شیدا حسین خیلی مواظب رضا بود شیدا باچند نفردوست شده بود حسین خبر به رضا داد که شیدا باچند نفر دوسته رضا باور نکرد بعدا رضا به حسین گفت دروغ نکو بهش اعتماد دارم حسین گفت باشه من با مدرک میام تا رضا بهت ثابت کنم شیدا دختر خوبی نیست خلاصه گذشت وحسین مدرک محکمی برای ثابت کردن پیدا کرد رضا هم خدمت اش تمام که باشدا ازدواج کنه حسین خیلی عصبی بود دوست نداشت رفیق اش بدبخت بشه حسین رفت با رضا حرف زد گفت رضا صبر کن چندروز مدرک پیدا کردم که شیدا دختره خوبی نیست رضا باخودش فکرکرد وقبول کرد عروسی رو یه ماه انداخت عقب وشیدا نگران شده بود که رضا شاید بوی برد خلاصه گذشت چند روز حسین اومد به رضا گفت بیا بریم جای که شیدا تو بشناسی رضا عصبی شده بود قلبش تندتند میزد گفت حسین راست باشه من خودموباخودشومیکشم حسین گفت رضا بچه بازی درنیار فقط بشناسش چه آدمیه.شیدا با یکی قرار داشت که باهم کارهای کنن حسین فهمیده بود شیدا رفت توخونه بعدا رضا وحسین رسیدن حسین به رضا گفت بزار 5دقیقه دیگه بریم داخل از بالا دیوار رضا هم عصبی حسین گفت رضا حالت خوبه کاری نکنی ها رضا گفت باشه بابا.....

5 دقیقه شد رفتن داخل یه دفعه رضا در رو باز کرد ودید شیدا لخته واون پسر هم دوسته صمیمیرضا بود رضا عصبی چاق آورده بود که اگه راست بود بکشش رضا چاقو رو درآورد که شیدا رو بزنه حسین پرید جلوش وحسین چاق خورد وحسین بی هوش شد رضا نمیدونست چیکار کنه شیدا جیق زد خلاصه همه ریختن داخل حسین چاق به قلبش خورده بود وخون ریزی کرد و ازدنیا رفت رضا به علت قتل بهترین دوستش به حبس ابد محکوم شد وشیدا هم با اون پسره ازدواج کرد وگذشت بعد از مدتی رضا بخاطره گشتن دوستش دیوانه شد وروانی شد والان به تیمارستان به سرمیبره خبر به شیدا میرسه و خوشحال شده اون روانی شده که کاری به


کارش نداشته باشه تا زندگی آرومی داشته باشه بعداز مدتی خبر دادن شیدا با شوهرش تو جاده تصادف کردن وشوهرش فوت کرد وشیدا هم فلج اما اونم روانی شد وبه اونجای که رضا بود بردنش والان چند ساله دارن کنارهم زندگی میکنن اما هردو اون ها روانی هستن.

این داستان واقعی است ونتیجه می گیریم اونی که بی گناه است از دنیا میره ........و روزی میرسه که برای پیشمونی دیر است واین روز فرا رسید وپیشمونی دیر است.

مرسی داستان منوخوندید تا اینجا منوهمیاری کردید.


TEXT

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: سه شنبه 11 / 4 / 1398برچسب:پسرهمسایه ودخترهمسایه,
ارسال توسط مسعود

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 171
بازدید هفته : 430
بازدید ماه : 1162
بازدید کل : 298879
تعداد مطالب : 220
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 171
بازدید هفته : 430
بازدید ماه : 1162
بازدید کل : 298879
تعداد مطالب : 220
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

دریافت همین آهنگ

تعبیر خواب


فال حافظ



..

.

.

.

از ما حمایت کنید کد لوگوی مارو در وبلاگتون قرار بدید